پرهامپرهام، تا این لحظه: 12 سال و 23 روز سن داره

پرهام یعنی مهربون

سلام

نوزدهمین نوشته واسه پرهام گلم

سلام فرشته مهربون من امروز دیگه شعر گرگمو گله میبرم رو خوب خوب از حفظ شدی و کلی ذوق کردی رفتی رو پروژه شعر بعدی اتل متل....امروز بابایی دندونش رو کشید البته جراحی هم کرد خیلی درد داشت فدای دل کوچولوت بشم "خدای مهربون دندون بابایی من زود خوب بشه" فدای اون دعا کردنت شم تازه پسری (میگه دوست دارم بهم میگی پسری )من بعد از غذا همیشه این دعا رو هم میگه که "خدای مهربون به نی نی هایی که غذا ندارن غذا بده "....... یه چند تا عکسای پسری رو نگاه میکردم خوشم اومد بذارم تا برگردیم از شمال عکس های جدیدشو بذارم                        &...
24 دی 1393

هجدهمین نوشته واسه پرهام گلم

سلام بره من 2روزه شعر گرگمو گله میبرم رو یاد گرفتی و همش میگی که بخونیم. آقا واسه من مرتضی پاشایی گوش کن شده الان هندزفری گذاشتی و آهنگ "نگران منی"رو گوش میدی فقط هم این آهنگ رو دوست داری . کلا" به موزیک و خوندن علاقه زیادی داری الان زوده که کلاس بری اما خدا بخواد تو برنامه هامون برای شما هست که کلاس موسیقی بفرستیمت . ایشاا...فردا میریم شمال این ماه جلسه خون ثنا جونه،دوست جونای دیگت هم که هستن امیرپارسا،بردیا،فاطمه،امیرحسین ویلدا و باز هم شیطنت های بچگی ......                                          &nb...
23 دی 1393

هفدهمین نوشته واسه پرهام گلم

سلام پسرگلم الان ساعت 2 بامداد روز چهارشنبه است شما وبابایی لالا هستین البته زیاد ورجه وورجه(عجب کلمه ای !) میکنی فکر کنم گرمته کلا" هوا گرمه زمستون واقعی کی میخواد بیاد نمیدونم؟ امروز داشتم عکس هایی که نی نی بودی رو میدیدم عمرما چقدر زود میگذره چشم رو هم بذاریم مدرسه ودانشگاه و بعدشم ازدواج و.....من همین الان هم حسرت روزایی که نی نی بودی رو میخورم چه برسه به اون موقع ها که دیگه عمری از ما گذشته و....... برات آرزو میکنم همیشه ایام زندگیت تنت سلامت و دلت شاد باشد از اولین عکسی که تو بیمارستان گرفتی تا........... این دسته گلی که بابا برامون گرفته بود     ...
17 دی 1393

شانزدهمین نوشته واسه پرهام گلم

سلام گلی تازه لالا کردی مثل فرشته ها امروز نهار قرمه سبزی داشتیم شما خیلی دوست داری وقتی خوردی گفتی مامان خیلی خوشمزه بود دست شما درد نکنه واسم غذا درست میکنی آ.....قربون برم عشقمی امروز میخوام عکسهای سفر اصفهان و یزد که با بابا جونی و مادر جون ودایی کامبیز مهر ماه رفته بودیم رو برات بذارم  مدام فقط میخواستی که بغل من باشی دایی کامبیز خیلی جاها به دادم میرسید توی راه رفتن      ...
13 دی 1393

پانزدهمین نوشته واسه پرهام گلم

سلام قند عسل الان داری دوچرخه سواری میکنی البته تو خونه بابایی رفته سرکار خونه عمو میثم دیگه نشد بریم شما خیلی هم ناراحت شدی حالا بابایی زود بیاد میریم بیرون      هوا خیلی دلگیر شده اصلا" هوای خیلی بدیه خدایا بارون چرانمیاد انگارکه نه انگار زمستونه ما که پنجره هامون مدام بازه هیچ اثری از سرما و یخبندان نیست  خدا خودش یه لطفی بکنه یه سری کیتی برات میذارم چون از موقعی که این کتاب کیتی رو پوریا بهت داد علاقه بسیار زیادی بهش پیدا کردی و البته حرف کیتی هم خیلی خوب گوش میدی                                     ...
12 دی 1393

چهاردهمین نوشته واسه پرهام گلم

سلام به گل پسری لالا کردی خدابه داد من برسه امشب به اقول خودت خواب نداری امروز خسته هم شده بودی خاله شیما و سمانه اینا نهار اینجا بودن طبق معمول با عسل و غزل حسابی ترکوندین. یه سوره یاسین واسه پدر جون خوندم  دلم خیلی براش تنگ شده پرهامی غروب پنجشنبه دلگیریه اوه......یه سر باید برم تو وب پدر جون تا کمی درد و دل کنم. خب چه خبر؟امروز خیلی خسته شدم  خورشت کرفس گذاشته بودم ماکارونی اون مدلی توفرمیذارن با پنیر پیتزا و....کیک شکلاتی و دو مدل ژله هم درست کرده بودم .فرداهم احتمالا" میخوایم بریم خونه عمو میثم فاطمه اونجا رو هم خیلی دوست داری .پسملی من بیدارشو دیده خودم باید بیام ..... این عکس هم دایی کامبیز تو راه پله مادرجون ...
11 دی 1393