پرهامپرهام، تا این لحظه: 12 سال و 2 روز سن داره

پرهام یعنی مهربون

سلام

چهارمین نوشته 94 واسه پرهام گلم

سلام گل گلی مامان تقریبا" یه ماهی نیومدم .پرهامی روز به روز داری بزرگتر میشی خوش تیپ تر،خوش زبون تر،مامانی تر....الان که دارم مینویسم لگوبازی میکنی بهم میگی مامان بیااینجا پیش من بشین ببین دارم چی درست میکنم چونکی دوست دارم.عزیزم چیزی که درست کرده بودی خراب شد ناراحت شدی و رفتی تو اتاقت و درو بستی. خب اومدی 10ثانیه هم طول نکشید الان هم شیر و کلوچه میخوری بهم میگی مامان بهم بگو یه دنیا دوست دارم ، دنیای من هزاران دنیا دوست دارم    
2 خرداد 1394

دومین نوشته 94 واسه پرهام گلم

سلام پسر گلی ،آخ امشب چقدر از دستت عصبانی شده بودم اینکه اسباب بازیهاتو جمع نمیکنی.... امروز رفته بودیم خونه دایی فرشید تولد پرند بودالبته دیروز بود ولی امروز جشن گرفتن .صبح رفتیم کادو خریدیم کلی باهم صحبت کردیم که بالاخره راضی شدی بدیمش به پرند ، میگفتی مامان اگر قراره اینو کادو کنبم بدیم به پرند من اصلا" خونشون نمیام .....امان از این دنیای بچه ها. کلی هم تو مغازه اسباب بازی فروشی سفارشات لازم واسه تولد خودت دادی ،وروجک مامان امروز رفته بودیم واسه خرید....                       ابنم عکس...
27 فروردين 1394

اولین نوشته 94 واسه پرهام گلم

سلام و صد سلام به همه نی نی وبلاگی های ناناز و دوستای خوبم ، عیدتون مبارک ایشاا... سال 94 سال سلامتی و خوشی و پر برکتی براتون باشه.                                                                                       خب از کجا شروع کنم؟..... قبل عیدی که من و به اقول خودش آقا پرهام  شدید مشغول خونه تکونی بودیم .به خاطر ماموریت بابایی زودتر راهی شمال شدیم 26 اسفند رفتیم ، سال تحویل پیش مادرجون ودایی کامب...
22 فروردين 1394

بیست و هفتمین نوشته واسه پرهام گلم

سلام نفس مامان انوش مثل فرشته ها لالا کردی موقع خواب که بهت میگم لالا کن تا فرشته مهربون بیاد پیشت ، میگی مامان بهش بگو توپش ام بیاره . عزیز دل مامان چه دنیای صاف و ساده ای این بچه ها دارن....                                             امروز صبح بابابایی رفتیم سپه سالار مامان انوش میخواست کیف و کفش بخره (پروژه ای بس عظیم !! ) خلاصه خریدیم (مبارکم باشه ) البته ناز پسری هم باز کفش خرید و همون جا تومغازه پوشید و میگه اون کفشمو بذارید تو جعبه و با کفش نو اومد خونه ، اومدیم خونه ساعت 6غروب بود یه ساعت بعدشم بابایی رفت سر کار ....
23 اسفند 1393

بیست و ششمین نوشته واسه پرهام گلم

سلام به پسملی خوشگلم الان لالا هستی و من از فرصت استفاده کردم بیام یه سری به وب بزنم. امروز قراره بیان فرشها رو ببرن قالیشویی ، خیلی کار دارم عید و خونه تکونیش. جمعه ای تولد عسل بود و رفتیم کرج ،خاله سمانه هم اومده بود خوش گذشت و مطمینا"به گل پسری بیشتر خوش گذشت امروز بهم میگی مامان برام از اونا بخرین ، میگم کدوما؟ خلاصه متوجه شدم منظورت برف شادی بود ،گفتم چشم عزیزم واسه تولدت حتما" میگیریم، میگه تو نانای کن من برات بزنم.....   جدیدا" پرهامی مامان کیک و کلوچه و... میخواد بخوره باید مراسم جشن تولد بگیریم و خودش تولد مبارک میخونه و شمع فوت میکنه و میبره و......فدات بشه مامان فرنوش الهی ...
11 اسفند 1393

بیست و پنجمین نوشته واسه پرهام گلم

سلام مامانی الان داری لالا میکنی، دیروز رفته بودم خیاطی وای پرهام از پشت تلفن اینقدر ناز صحبت میکنی که تواون 2ساعتی کلی دلم واست تنگ شده بود. گل پسری چند وقته هر چی میخواد بخوره به شکل چشم چشم ،دوابرو باید باشه ..... جدیدا" یه چیزی که میخواد میگه " بی زحمت بهم بدین " عزیزم.... آهان پرهام اینو بگم چند وقته به همه چی میگی بادمجون !!!! مادر جون بادمجون - پرهام بادمجون افتاد تو قندون - مسواکم بادمجون شده - مامان فرنوش بادمجون - هرکی رو میبینی میگی بادمجون سلام - توقشم مجید و مرضیه (دوستامون ) کنار هم عکس میگرفتن از کنارشون رد شدی میگی " مجید بخشی رو شبیه بادمجون شده " .....بادمجون رو از کجا درآوردی ، نمید...
6 اسفند 1393

بیست وچهارمین نوشته واسه پرهام گلم

سلام و صد سلام به همه دوستای گلم و فندقی های نازشون ، از ته دلم میگم خیلی دلم براتون تنگ شده بود نبودیم براتون تعریف کنم که.............. ما 17بهمن عازم قشم بودیم روز قبلش دوستامون 10نفری بودن از شمال اومدن و اونشب خیلی خوش گذشت رفتیم بندر عباس  و از اونجا با لنج رفتیم قشم ،رسیدیم دیدیم ساک ما نیست وای چقدر من اونجا حرص خوردم و گریه کردم دست هرکسی که پیدا کرده بود درد نکنه خلاصه بابایی پرهام دوباره برگشت بندر و ساک رو آورد..........  تا21 بهمن قشم بودیم و برگشتیم ولی با دوستامون خیلی بهمون خوش گذشت مخصوصا" پرهام چون امیرپارسا و فاطمه هم بودن وای که چفدر اینا آتیش سوزوندن ، جای همگی خالی.22بهمن دوباره باهمون دوستامون راهی...
5 اسفند 1393

بیست و سومین نوشته واسه پرهام گلم

سلام پرهام مامان فرنوش ،اینقدر شیرین زبون شدی که میخوام بخورمت.به اقول خودت حرفای قشنگ میزنم حرفای بد نمیزنم بابا و مامان رو ناراحت نمیکنم،شیر میخوری میگی مامان رو ظرف شیر نوشته که شیر آدمو قوی میکنه و من انرژی میگیرم............عزیزم الان یه دوست جدید (سوشیانس) وبی پیدا کردیم داره مثلا" باهاش تلفنی صحبت میکنه ،صبح تلفنی به بابایی میگه میخوام برم نون بربری !! بخرم شما خسته ای ، فدای اون دل کوچیک و مهربونت بشم                                                             &...
11 بهمن 1393